دنیا را بد ساخته اند
کسی را که دوست داری دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد
به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسید
و این رنج است زندگی یعنی این
دکتر علی شریعتی
مجنون را به محکمه ی عدل بردند گفتند توبه کن
گفت خدایا عاشقم عاشق ترم کن
عاشق باش چون این راه مقدس است و پایان راه شیرین تر از گذشته است ...
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت.
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز.
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند...
در آن هنگام که دستت را بر شانه هایم حلقه زدی
و ما در آغوش هم به خواب رفتیم
حس از دست دادنت دیوانه ام میکرد
حس اینکه چشمانم را باز کنم
و دیگر تو کنارم نباشی
حس اینکه چشمان مهربانت دیگر
عاشقانه نگاهم نکند
این حس دیوانه ام میکرد
حس اینکه کسی دیگر را این طور در آغوش بگیری
حس اینکه روزی کسی دیگر را عاشقانه ببوسی
حس اینکه نگاه نوازش گرت را به
چشمان دیگری بدوزی
این حس دیوانه ام میکرد
واکنون من یک
دیوانه ام...
چشمانش…
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم…
چشم از پنجره بر وسعت شب دوخته ام و به چشمان تو می اندیشم پیش از آنی که سحر
رنگ چشمان تو را پاک کند
چقدر سخته
کسی رو که دوستش داری نتونی بهش بگی که دوستش داری و چقدر
بده که کسی تورو دوست داشته باشه و اینو نتونه بهت بگه . . . چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و بجاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زول بزنی و بجای اینکه لبریز کنید و نفرت شی حس کنی که هنوز هم دوسش داری . . .
چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یبار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده . . .
چقدر سخته
تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی بجز سلام نتونی بگی . . .
چقدر سخته وقتی که پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش داری . . .
چقدر سخته
گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار
بار خودتو بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی
گل من
باغچهء نو مبارک